من افسون زنی شده ام
که قابله ی مردان است
مردانی که افسون اش شده اند
که از درد نطفه می زایند
من افسون کسی شده ام که وقت بالا رفتن آب از آوند گیاه
بالا می رود
و صدای برگ های بی باد گوش اش را پر می کند
من افسون شده ام
که احساس کنم تنم در کنار بوته ای در دامنه ی دره ای جامانده
و روحم در شکاف صبج و شام ناپدید شده
من افسونم که همه ی افسون های پا به ماه را قابلگی کنم
و همه ی تخم مرغ های کُرچ را نطفه دار
من از تلاقی افسانه های فراموش شده ی سرزمین های دور با نزدیک نگاشته شده ام
من در هیچ ذهنی، زبانی ندارم
همچون سقوط درخنان بزرگ در جنگل های تهی از آدمیزاد
پیریِ من بر اثر فرسایش رود بر تنه ی رودخانه جوان و جوان تر می شود
و امروز بعد از رگبار پیری ام به بلوغ رسید
من خوشه هایی از بهار را برای زمستانم ذخیره می کنم
که گرداگردش ارواح خبیثه طواف می کنند
و ارواح مطهره می شوند
من همه ی خباثت ها را بر دوش می کشم
تا مردان و زنان شهرم با سنگ پرانی به من
پاک و پاک تر گردند
و من از همه ی شهر ها و روستا ها هجرت می کنم
تا دلیل آسودگی همه ی اهالی باشم
من بی نام
در هر کوی و برزنی می چرخم
تا هر کس هر چه می خواهم نامم کند
تا نامی در اعماق بطون کسی جا نماند