روز و شبت یکی شده و از همه سو فشار و سختی بر تو می بارد.
کسی می گوید دعا کن! از خدا بخواه کارهایت ردیف شود و مشکلاتت حل شود.
پیش خودت می گویی خدا؟ یعنی از چه کسی باید بخواهم کارهایم را ردیف کند و مشکلاتم را حل کند؟
کسی می گوید: خدا! خالق تو و دیگران. آفریننده و ایجاد کننده ی همه چیز.
با خودت می گویی او چرا باید حرف مرا گوش بدهد؟ اگر کارهایش روی حساب و کتاب است که نباید در کارش دخالت کرد. اگر هم زیاد حساب و کتاب ندارد و منتظر نشسته تا ببیند من از او چه می خواهم که عجب خدای بی عرضه و دهن بینی.
تازه چرا او باید حرف مرا گوش بدهد(دعای مرا مستجاب کند) چرا حرف دیگران را گوش ندهد؟ (آنها هم دوست دارند کارشان ردیف شود و مشکلاتشان حل شود) شاید اگر حرف دوست، همسایه، فامیل، همکار و... را گوش بدهد کار من بیشتر بیخ پیدا کند.
شاید اگر حرف مرا گوش کند کار بقیه خراب شود.
کسی می گوید: خب کارهای خدا همه اش روی حساب است اما گاهی اوقات ما خودمان خراب کاری می کنیم.
با خودت می گویی: خب پس بهتر است خدا عقلم را زیادتر کند که خراب کاری نکنم. نه اینکه برود دست به ترکیب موجودات دیگر بزند تا زندگی بر کام من شود.
کسی می گوید: اصلا خدا گاهی عمدا اوضاع را سخت می کند تا تو بروی به درگاهش و دعا کنی و به او نزدیک شوی و...
می گویم: یعنی این خدا انقدر مرا دوست دارد؟ اگر او انقدر مرا دوست دارد که اوضاع را طوری برنامه ریزی کرده که مرا به خودش بچسباند. منم مخلص اش خواهم بود. اصلا منم این اوضاع به هم ریخته و سخت را دوست دارم چون موجب نزدیکی من به خدا می شود. شاید اگر دعا کنم و خدا حرفم را گوش بدهد از او دورتر شوم.
کسی می گوید: چه می دانی شاید این اوضاع آنقدر بر تو سخت باشد که برعکس شود و تو را از خدا دورتر کند.
با خودت می گویی: حالا که هیچ چیز معلوم نیست بهتر اینست که من چیز خاصی نخواهم. و همه چیز را حواله دهم به همان کس که او را "خدا" می نامند.
بهتر است انقدر شلنگ تخته نندازم و آرام بگیرم و تسلیم شوم. حتی بهتر از بهتر اینست که به هر وضعی که پیش آید راضی و خوشنود باشم.
حالا که دست من به چرخ گردون نمی رسد. حالا که عقل من به نهایت سود و زیانم نمی رسد. حالا که دوست و دشمنم را نمی شناسم. پس همان بهتر که تسلیم آنچه روزگار (تو بگو خدا) برایم رقم می زند بشوم.
و در نمایشی که او نمایش نامه اش را نوشته بازی کنم. و خوب بازی کنم. و با عشق بازی کنم.
کسی می گوید: این یعنی بی مسئولیتی این یعنی دست روی دست گذاشتن.
با خودت می گویی: من کار خودم را می کنم. نقش خودم را ایفا می کنم. اما به چیزهایی که خارج از قدرت و دانش من است کاری ندارم و دخالتی نمی کنم.
من نقش خودم را بازی می کنم و جهان هم نقش خودش را.
بی مسئولیت کسی است که مدام می خواهد کارگردان نقشش را عوض کند. یا نقش دیگران را عوض کند.
اگر کارگردان آدم فهمیده و با تجربه ایست نباید در کارش دخالت کرد.
اما حتی اگر کارگردان فهمیده و با تجربه هم نباشد، خود رای و مستبد که هست.
پس چه بهتر که با او کنار بیایم و با عشق نقش اجباری ام را بازی کنم.
و اگر نه فهمیده است و نه خود رای. پس عجب خدای نفهم و دهن بینی است. بهتر آنکه زیاد درباره مسائل زندگی با او صحبت نکنم و مشورت ندهم و بروم خودم کار خودم را انجام بدهم.
با خودت می گویی: من فقط دستم به خودم می رسد پس نمی توانم نتایج کارهایم را تضمین کنم.
پس بهتر است نتیجه را هر چه شد بپذیرم.
بهتر است با لذت و عشق کار خودم را بکنم و با لذت و عشق نتیجه اش را به جان بخرم.
کسی می گوید: این که نشد راهنمایی ببم!
می گویی: به حق حق همینه؛ به حق حق درد بی درمونیه
نتیجه:
دعا می کنی: "ای هستی(خدا)، اگر با تو نجوا می کنم دلیلش اینست که تو را دوست دارم. پس زیاد به حرف هایم و آنچه در دعاهایم از تو می خواهم کاری نداشته باش. متشکرم."