آقا بزرگم به خیال خودش آدم خیّری بود. البته به خیال دیگران هم آدم خیّری بود.

بازاری بود. ولی تقریبا همه ی درآمدش را می داد به هر کسی که سر راه می دید.

کم کم بین بازاری ها و بین تنگ دستان اسم و رسمی در کرد. هر فقیری که سر به حجره ی بازاریان می زد آدرس حجره ی آقا بزرگم را می دادند.

مغازه اش در بازار شده بود دار الایتام و کمیته ی امداد و بهزیستی.

اتفاقا دوران جوانی رفیق عسگر اولادی و یکی دو نفر از مشاهیر بازار بود. و در راه انداختن کار نیازمندان با آنها هم خط و ربط داشت.

این را گفتم تا بگویم خانه ی آقا بزرگ هم کم از کاروانسرا و بنیاد مستضعفان نداشت.

چند باری شده بود که کسانی که صاحب خانه جوابشان می کرد اثاثیه شان را می آوردند خانه ی آقا بزرگ تا آقا بزرگم برایشان یک خانه مناسب تهیه کند.

یک بار که یک زن کرمانشاهی اثاثیه اش را هوار کرده بود سر خانه ی آقا بزرگ؛ لابلای اثاثیه یک دوچرخه پیدا کردم.

پنج سال هم نداشتم. سر ظهر که همه ی اهل خانه خواب بودند دوچرخه ی قناری سرمه ای رنگ را که دقیقا سایز خودم بود بر می داشتم و می رفتم توی کوچه گشت می زدم.

تو تا چرخ کمکی هم داشت و وقتی باهاش کوچه را بالا و پایین می کردم احساس بزرگی بهم دست می داد.

وقتی آقا بزرگم فهمید خیلی ناراحت شد که به مال مردم دست زده ام و مادر بزرگم در آمده بود که وقتی به وضع و حال زن و بچه ات نمی رسی و غریب پرست شدی همین می شود دیگر.

این اولین دوچرخه ای بود که سوارش می شدم. چند ماه بعد خواهرم به دنیا آمد. پدر و مادرم دیگر خوب می دانستند باید به بهانه ی تولد خواهرم برایم دوچرخه بخرند.

باید برایم چیزی می خریدند تا بهم توجه کرده باشند و کمتر به خواهرم حسودی ام بشود.

و باید برایم دوچرخه می خریدند تا چشم دلم سیر شود و عقده ی دوچرخه ی آن زن کرمانشاهی از دلم بیرون رود.

یکی دو روز بود که مادرم از بیمارستان به خانه آمده بود که پدرم یک دوچرخه سبز قناری با دو تا چرخ کمکی به خانه آورد.

دیگر توی آسمان ها بودم. با آن دوچرخه همه چیز می شدم، خلبان، ملوان، راننده ی تانک، موتور سوار، پلیس و هزار فکر و خیال دیگر.

اصلا وقتی سوارش می شدم کس دیگری می شدم.

انقدری نگذشت که توانستم بدون چرخ کمکی رسما دوچرخه سواری کنم.

یک بار در پارک محله دور حوض چرخ می زدم که مامور پارک مثل عزرائیل بالای سرم سبز شد و دوچرخه ام را پنجر کرد تا دیگر توی پارک پیدایم نشود.

یکبار دیگر هم دوچرخه ام پنچر شد. آن دفعه خیلی از خونه دور شده بودم و وارد محله ای شده بودم که همه لات و چاقو کش و ... بودند.

ناگهان دیدم یک پسر بچه که شاید پنچ شش سال از من بزرگ تر بود نشسته وسط کوچه و هرچه هم به او نزدیکتر می شدم کنار نمی رفت. به پسر که رسیدم گفتم برو کنار رد بشم.

گفت این کوچه ماله منه می خای رد بشی برو از توی جوب رد بشو دیگه هم این کوچه پیدایت نشود.

نگاهش کردم مطمئن شدم نمی توانم بزنمش. زورش را هم نداشتم که دوچرخه را بلند کنم تا مجبور نشوم از توی جوب آب ردش کنم.

این شد که دوچرخه را انداختم توی آن جوب لعنتی و بلافاصله یک میخ خیلی بلند فرو رفت توی لاستیک و پنچر شد.

از آنجا تا خانه دوچرخه ی پنچر را دست گرفتم و حسابی خودم را ملامت می کردم که چرا توان کتک کاری با آن پسر لات را نداشتم.

هرگز برای پدر و مادرم تعریف نکردم که ماجرای پنچری چرخم چه بود. آخر احساس سر افکندگی می کردم.

خیلی گذشت که دوباره دل و دماغ پیدا کنم که دوچرخه سواری کنم.

بردمش پیش یک تعمیر کار دوچرخه که پنچری اش را بگیرد و گرفت. اما آن مرد  تعمیر کار آنقدر چشمان ترسناکی داشت و پسر بچه ها را بد نگاه می کرد که دیگر جرات نکردم دوچرخه ام را پیش او ببرم.

کم کم بزرگ تر از دوچرخه ام شده بودم.

رفتم پیش یک دوچرخه ساز توی محله ی امام زاده یحیی. پیر مردی بود که ادعا می کرد مربی تیم ملی دوچرخه سواری بوده و در و دیوار مغازه اش پر از عکس های رنگی و سیاه سفید با دوچرخه سوارانی بود که طبیعتا نمی شناختمشان. چند تایی شان هم با مدال و این جور چیز ها بود. 

چیزی در دلم می گفت پیر مرد درباره ی گذشته اش اغراق می کند. می گفتم از کجا معلوم همه ی آن عکس ها مال خودش باشد. از کجا معلوم مربی بوده شاید تعمیرکار تیم ملی بوده و یا حتی تدارکات و آن چند تایی هم که با مدال بود می شد عاریه باشد.

اما وقتی دم پر پیر مرد پیدایت می شد انقدر خاطره تعریف می کرد و از اصول دوچرخه سواری می گفت که خسته ات می کرد.

دست آخر دوچرخه سبز قناری دوران کودکی ام را به او فروختم. درست یادم نیست ولی فکر کنم حدود ده هزار تومان بابتش پول داد. قبلا پیش چند نفر دیگر هم قیمت گرفته بودم. آن پیر مرد از همه بهتر می خرید. بعضی ها وقتی چشمشان به بچه می افتاد می گفتند نمی خریم بگذار اینجا امانت برای فروش که توی کتم نمی رفت.

حالا وقتش بود یک دوچرخه سایز الانم بخرم. دستمزدی را که از کار در خدمات کامپیوتری در تابستان جمع کرده بودم را گذاشتم روی آن پول و دوچرخه ی دایی ام را که تقریبا نو مانده بود ازش خریدم 36 هزار تومن.

خیلی با آنکه می خواستم فاصله داشت اما از هیچ بهتر بود.

یکی دو ماه بیشتر نگذشت که از در همان مغازه ی خدمات کامپیوتری که کار می کردم دزدیدنش. در حالی که خیلی هم درست و حسابی قفل و زنجیرش کرده بودم.

صاحب آن خدمات کامپیوتری پسر عمه ام بود. او دشمن زیاد داشت. تقریبا مطمئن ام یک نفر آشنا به خیال اینکه این دوچرخه ی اوست آنرا دزدیده تا از او زهر چشم بگیرد.

اما از من زهر چشم گرفته بود و من دیگر طرف آن پسر عمه ام پیدایم نشد.

دوباره بی دوچرخه شده بودم. 

یکی دو سالی گذشت. این بار با جیبی پر پول تر همراه دایی ام رفتیم در مغازه ی یکی از فامیل های دور که در ناصرخسرو دوچرخه فروشی داشت.

و من یک دوچرخه آلمانی دنده ای با کمک فنر خریدم به صدو پنجاه تومان.

به نسبت خودش و خودم دوچرخه ی آسی بود.

اما از همان اول همیشه یک جایش عیب داشت. یک مدت اسیر ترمزش بودم. یک مدت اسیر دسته دنده اش که وسپایی بود.

بعد هم که کمک فنر دوشاخه اش عیب کرد. لاستیکش هم انگار فاسد بود و مدام پنچر می شد. حتی بعد از اینکه یه جفت لاستیک نو انداختم زیرش باز هم مرتب پنجر می شد. انگار نفرین شده بود.

بد جوری حالم را گرفته بود. دیگر هوس دوچرخه کاملا از سرم پریده بود. بنا بر این کنار حیاتمان بغل هوندا 125 اصل ژاپنی پدرم خاک می خورد.

تا اینکه یک روز که خانه آمدم دیدم جایش خالی است! حکما وقتی همه خواب بودیم و یا لای در باز بوده کسی آمده بود و دزدیده بودنش.

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون بعد از ده پونزده سال دوباره هوس یک دوچرخه حسابی به سرم زده. یک دوچرخه ای که وقتی سوارش بشم باز هم احساس کنم روی آسمان هام. دوچرخه ای که تنه به تنه ی موتور و ماشین های آخرین مدل خارجی بزنه. هم ظاهرش دلربا باشه هم حسابی استوخوس دار باشه و امکاناتش فول فول باشه.

شاید این بار از دوچرخه شانس بیاورم.

راستش را بخواهی هنوز عقده ی آن سرمه ای قناری که مال پسر آن زن کرمانشاهی بود از سرم خارج نشده.

باید تا قبل از مرگ یک دوچرخه ی خیلی خیلی گرون قیمت بخرم و وقتی توی پارکینگ خونه می ذارمش چند دقیقه فقط تماشایش کنم.


اسفند 93