امروز صبح که از خواب بیدار شدم قبل از بلند شدن نگاهی به لحاف و تشکم کردم... به سقف و به کتاب هایی که دور و برم ریخته و به لیوان های خالی...
تصمیم گرفتم رَپِر شوم!
رَپ هنرمندانه اصلاح می کند. روح نا آرام یک نسل در گلوی یک رپر زندگی می کند.
لپ تاپم را باز کردم. باید می دیدم که از کجا شروع می شود...
چقدر رَپِر زیاد داریم توی ایران... مضمون ها شبیه هم و بعضی هم متفاوت، صداها هم شبیه هم و بعضی متفاوت...
اصلا کسی هم به اینها مجوز نمی دهد... این هم هنر و حرفه شد که من انتخاب کردم؟
باید هنر و فرهیختگی خودم را جای دیگری نشان می دادم...
رَپِر ها، هم تاریخ انقضایشان کوتاه بود و هم نمی توانستند خودشان را عمیق معرفی کنند.
از توی همان لپ تاپ، ناشتایی نخورده تصمیم گرفتم بازیگرِ تئاترِ "نمایش های طنزِ تلخ" بشوم.
لباسم را پوشیدم و کلاه و عینکم را گذاشتم و زدم بیرون...
...به سمت "خانه ی هنرمندان".
باید تا عصر، ته و توی کار بازیگریِ تئاتر را در می آوردم... فردا هم فرصت داشتم درباره ی سرگذشت و سرنوشت طنز تلخ کار کنم و تکلیف خودم را با هنر و فرزانگی این مملکت یکسره کنم...
از لا و لوی پست های تلگرام، کتاب صوتی "عقاید یک دلقک" را گیر آوردم و به مترو نرسیده، دانلودش کردم.
هنوز تا ایستگاه طالقانی فاصله بود که نصف کتاب را گوش داده بودم.
نظرم عوض شد.
دیگر یک "بازیگر تئاتر نمایش های طنز تلخ" نمی شوم.
نه ایران، که هیچ جای دنیا این کار ها آدم را به جایی نمی رساند.
تا آنجای داستان را چند بار در ذهنم مرور کردم.
از نظر مردم یک بازیگر نمایش های طنز تلخ یا یک دلقک صرف است یا یک سیاست زده ی خود فروخته.
یک دفعه ذهنم به یک چیزی جسبید؛ باید یک ناقد ژورنال می شدم!
انگار انتهای ذهنم چیزهایی از فیلم "بِرد مَن" آمد. مطمئن تر ام کرد که باید یک ناقد حرفه ای و خوش ذوق شد!
نقد هنری، نقد اجتماعی و سیاسی نقد فلسفی و روشن فکری...
چه کار خوب و نون و آب داری. هم آبرو و حیثیت دارد و هم مناسب ذوق و سلیقه ی آدم است.
"خانه ی هنرمندان" نرفتم. همانجا جلوی دکه ی روزنامه ایستادم و دقت کردم.
"مهرنامه" را دیدم و یاد "محمد قوچانی" و حال و روزاش افتادم.
ترس به جانم افتاد. از آخر و عاقبت ام دل نگران شدم.
نه؛ آدم توی این مملکت با ژونالیسم کسی نمی شود.
اینجا به جای اینکه با تشویق ژورنالیست هایشان را جهت بدهند با تنبیه هدایتشان می کنند.
من از بچگی کاری نمی کردم که به خاطرش تنبیه شوم. از تنبیه بدم می آمد. توهین بود. چرا باید کاری می کردم که مستحق توهین شوم؟
باید خودم یک راست "روشن فکر" می شدم. این طوری می توانستم در موقع مقتضی از ایران بروم.
تا وقتی که در ایران باشم، هم دانشگاه جایم است و هم این همه موسسه ی فرهنگی و...
سر راه برگشت، رفتم انقلاب و به کتاب فروشی محبوبم سری زدم. چند تا کتاب روشن فکری ناب و تازه خریدم.
سروش و مجتهد شبستری و ملکیان و ...
هنوز ناهار را نخورده بودم که فیس بوکم را چک کردم.
چقدر جوان های این مملکت از این روشن فکر ها بدشان می آمد و من نمی دانستم...
نه انگار کمی دیر به فکرم زده بود که "روشن فکر" شوم.
روشن فکر ها مثل خامه ی بریده فقط حال مردم را بد می کردند.
باید یک "آتئیست" شبیه "داوکینز" می شدم!!!
بهترین ایده بود. خیلی ژست دارد و البته عاقبتِ خوش! یک آتئیستِ با سواد و خوش کلام و خوش پوش.
بعد از ناهار که خون به مغزم رسید دوباره تصمیمم را مرور کردم! عجب احمقی بودم من! همیشه تصمیم های قبل از نهاری بدترین تصمیم های عمرم بودند.
از هفت میلیارد آدمی که روی کره ی زمین هستند شش میلیاردشان متدین و خداپرست اند.
این طوری چقدر احتمال دارد که هنر و فرزانگی من برای کسی معلوم شود؟
از نظر مردم آتئیست ها مانند همجنس گرا ها حتما یک جای کارشان نقص فنی داشته که به این روز افتادند.
به رخت خوابم برگشتم. چشمانم داشت گرم می شد که چرتی بزنم... اما دغدغه ی اگزیستانسیالِ عمیقی مرا رنج می داد... باید زودتر تصمیمم را می گرفتم.
تصمیم بزرگی که باید می گرفتم مثل قرص جوشان در دلم بالا و پایین می شد.
خیلی دیر شده...
دیگر سی سالم شده!!
تا سی و سه سالگی که بهترین سال عمر هر آدمی است فقط سه سال باقی مانده.
می گویند سی و سه سالگی اوج عمر است. دوست دارم در آن موقع مثل یک فوتبالیستِ قهرمان، کفش هایم را آویزان کنم و نونِ قهرمانی ام را بخورم.
خواب از چشمانم داشت دور می شد... با خودم فکر کردم خب اگر شش میلیارد متدین روی کره ی زمین پیدا می شود، معلوم می شود پیامبران آدم های بسیار با هوش و با نفوذی بوده اند.
خیلی هم محبوب و موفق!
پس چرا من یک "پیامبر" نشوم؟
یک پیامبر با شاخصه هایی که خودم انتخابش خواهم کرد.
یک پیامبرِ مدرن یا شاید پست مدرن... شاید هم سنتی و بنیاد گرا...
یک پیامبر جهانی با زبان کهن و زیبای پارسی و خون آریایی.
تویِ دوربینِ جلویِ گوشی ام، خودم را برانداز کردم... چهره ام، زیاد هم از پیامبری دور نبود... موهای بلند و پوست سفیدم می تواند کمک حالم باشد.
یک دفعه یادم افتاد دختر عمه ی مادرم توی مراسم ختم شوهر عمه اش به مادرم گفته بود که وقتی "من" را می بینم یاد مسیح می افتد.
از این بهتر نمی شد... چرا سالها پیش به این فکر نیفتاده بودم... حالا هم می توانم هنر و فرزانگی ام را گسترش دهم و هم می توانم یک حرفه ی با آخر و عاقبتی برای خودم دست و پا کنم.
از نظر اکثر قریب به اتفاقِ مردم جهان، عیبِ کار، هرگز به پیامبران بر نمی گشت بلکه همیشه مردم خودشان را به خاطر پیرویی نادرست و ناقص ملامت می کردند و همه ی حسن پیامبری همین است.
نگاهی به لحافِ رویم و سقفِ بالای سرم انداختم. دیگر کاملا مصمم شده بودم و آرام آرام اجازه دادم خواب به سراغ چشمانم بیاید....
شهریور94