انگار که هر چه هست در عالم نیست؛ یا هست...

معضل نیروی انسانی کارآمد

مشکل جامعه امروز ایران فقدان نیروی انسانی با کیفیت است.

آری ساختار سیاسی کشور ما معیوب است. آری بنیان های اقتصادی ما معیوب و فساد خیر است. آری افرادی در مصدر برخی امور حساس نشسته اند که صلاحیت کافی ندارند و سلایق منحط و واپس گرا دارند.

اما هیچ کدام این ها دلیل اصلی بروز ناکامی های خرد و کلان شغلی و اجتماعی و فرهنگی نمی شود.

دلیل اصلی اینست که نیروی انسانی در کشور ما بسیار غیر متخصص است. در مراکز آموزشی کشور ما نیروی انسانی متبحر تربیت نمی شود. و پس از ورود به بازار کار نیز بی تخصصی هزینه ها و صدمات بسیار و جبران ناپذیری به دیگران و مردم وارد می کنند.

درصد ناچیزی از افراد شاغل در کشور ما با اشتیاق نسبت به مسائل مربوط شغلشان "کسب معلومات" می کنند.

درصد بسیار نا چیزی از افراد شاغال در کشور ما نسبت به شغلشان و مراجعین شان "احساس مسئولیت" می کنند.

در صد بسیار بسیار ناچیزی از افراد شاغل در کشور ما نسبت به شغل شان "احساس علاقه" می کنند.

درسی که خوانده اند به خاطر مدرک و پرستیژ اجتماعی بوده کاری که انتخاب کرده اند به خاطر تامین مالی و جایگاه اجتماعی بوده. و در ارتباط با دیگران به دنبال فرافکنی و عقده گشایی هستند.

حالا هر چقدر هم بگویید ایرانیان خارج از کشور به هیچ وجه این ویژگی ها را ندارند و این خصوصیات معلول اتمسفر حاکم بر جامعه ی ایرانی است و این اتمسفر ناشی از معضلات ریشه ای در ساختار آموزشی و اقتصادی و سیاسی کشور است؛ من قبول نمی کنم.

قبول دارم که تعهد کاری و مسئولیت پذیری و علاقه و استعداد محوری در کارها می بایست از سنین پایین به ایرانی ها آموخته شود. اما نمی توانم قبول کنم که در یک دور باطل گرفتار شده ایم و هیچ راه فراری نداریم.

یعنی شاید گمان کنید، برای پرورش نیروی انسانی مناسب نیاز به ساختار آموزش و پرورش مناسب است و برای ایجاد ساختار آموزش و پرورش مناسب نیاز به منابع انسانی مناسب است. و در نتیجه در این دور باطل سرگردان شویم.

اما من معتقدم انسان ها موجودات آموزش پذیر و قابل تغییر اند. انسان ها می توانند بدون آنکه انقلاب کنند و یا کمپین مبارزه با آموزش و پرورش نادرست تشکیل بدهند خودشان از همان جایی که هستند تغییر را شروع کنند.

سعی کنند در جایی باشند که به علاقه و استعدادشان نزدیک تر است و مطمئن باشند در دراز مدت موفق تر خواهند بود و نیاز مالی شان نیز بهتر تامین می شود.

سعی کنند بیش از نیاز معمول و روزمره نسبت به رشته تحصیلی یا کاری شان کسب اطلاع کنند. و مطمئن باشند که وقت شان را تلف نکرده اند و به توفیق تحصیلی و کاری شان کمک کرده اند.

سعی کنند خودشان را در جایگاه بالا دستی ها و پایین دستی هایشان قرار دهند تا مسئولیت پذیری شان رشد پیدا کند:

با قرار گرفتن در جایگاه بالادستی ها درک کنید کارفرما یا مقام علمی یا شغلی بالاترتان در قبال حقوقی که به شما پرداخت می کنند و علمی و فن و هنری که می آموزند چه انتظاری دارند.

و با قرار گرفتن در جایگاه پایین دستی ها درک کنید شاگردان و مقام های کاری پایین تر و مراجعین در قبال جایگاهی شما اشغالش کرده اید چه انتظاری دارند.

با این کار پاسخگوتر و مسئول تر خواهید شد.

و در انتها بدانید شما این همه کارها را فقط برای خودتان انجام می دهید و حق ندارید بابت اش از دیگران توقع بیشتری داشته باشید.

حق ندارید در قبال انتخاب شغل و رشته تحصیلی تان از دیگران طلب کار باشید.

حق ندارید در قبال کسب معلومات مرتبط با شغل و رشته تان از دیگران طلب کار باشید.

حق ندارید به خاطر اینکه مسئولانه با دیگران رفتار می کنید خود را از دیگران طلب کار بدانید.

خب به همین راحتی آن دور باطل و لاینحل، گشوده می شود. و اول از همه حال شما بهتر خواهد بود و دیگر اینکه حال دیگرانی که در ارتباط با شما هستند را هم خوب می کنید و سوم اینکه سرمایه های خود و اجتماع را به هدر نمی دهید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی تهرانی

دوچرخه

آقا بزرگم به خیال خودش آدم خیّری بود. البته به خیال دیگران هم آدم خیّری بود.

بازاری بود. ولی تقریبا همه ی درآمدش را می داد به هر کسی که سر راه می دید.

کم کم بین بازاری ها و بین تنگ دستان اسم و رسمی در کرد. هر فقیری که سر به حجره ی بازاریان می زد آدرس حجره ی آقا بزرگم را می دادند.

مغازه اش در بازار شده بود دار الایتام و کمیته ی امداد و بهزیستی.

اتفاقا دوران جوانی رفیق عسگر اولادی و یکی دو نفر از مشاهیر بازار بود. و در راه انداختن کار نیازمندان با آنها هم خط و ربط داشت.

این را گفتم تا بگویم خانه ی آقا بزرگ هم کم از کاروانسرا و بنیاد مستضعفان نداشت.

چند باری شده بود که کسانی که صاحب خانه جوابشان می کرد اثاثیه شان را می آوردند خانه ی آقا بزرگ تا آقا بزرگم برایشان یک خانه مناسب تهیه کند.

یک بار که یک زن کرمانشاهی اثاثیه اش را هوار کرده بود سر خانه ی آقا بزرگ؛ لابلای اثاثیه یک دوچرخه پیدا کردم.

پنج سال هم نداشتم. سر ظهر که همه ی اهل خانه خواب بودند دوچرخه ی قناری سرمه ای رنگ را که دقیقا سایز خودم بود بر می داشتم و می رفتم توی کوچه گشت می زدم.

تو تا چرخ کمکی هم داشت و وقتی باهاش کوچه را بالا و پایین می کردم احساس بزرگی بهم دست می داد.

وقتی آقا بزرگم فهمید خیلی ناراحت شد که به مال مردم دست زده ام و مادر بزرگم در آمده بود که وقتی به وضع و حال زن و بچه ات نمی رسی و غریب پرست شدی همین می شود دیگر.

این اولین دوچرخه ای بود که سوارش می شدم. چند ماه بعد خواهرم به دنیا آمد. پدر و مادرم دیگر خوب می دانستند باید به بهانه ی تولد خواهرم برایم دوچرخه بخرند.

باید برایم چیزی می خریدند تا بهم توجه کرده باشند و کمتر به خواهرم حسودی ام بشود.

و باید برایم دوچرخه می خریدند تا چشم دلم سیر شود و عقده ی دوچرخه ی آن زن کرمانشاهی از دلم بیرون رود.

یکی دو روز بود که مادرم از بیمارستان به خانه آمده بود که پدرم یک دوچرخه سبز قناری با دو تا چرخ کمکی به خانه آورد.

دیگر توی آسمان ها بودم. با آن دوچرخه همه چیز می شدم، خلبان، ملوان، راننده ی تانک، موتور سوار، پلیس و هزار فکر و خیال دیگر.

اصلا وقتی سوارش می شدم کس دیگری می شدم.

انقدری نگذشت که توانستم بدون چرخ کمکی رسما دوچرخه سواری کنم.

یک بار در پارک محله دور حوض چرخ می زدم که مامور پارک مثل عزرائیل بالای سرم سبز شد و دوچرخه ام را پنجر کرد تا دیگر توی پارک پیدایم نشود.

یکبار دیگر هم دوچرخه ام پنچر شد. آن دفعه خیلی از خونه دور شده بودم و وارد محله ای شده بودم که همه لات و چاقو کش و ... بودند.

ناگهان دیدم یک پسر بچه که شاید پنچ شش سال از من بزرگ تر بود نشسته وسط کوچه و هرچه هم به او نزدیکتر می شدم کنار نمی رفت. به پسر که رسیدم گفتم برو کنار رد بشم.

گفت این کوچه ماله منه می خای رد بشی برو از توی جوب رد بشو دیگه هم این کوچه پیدایت نشود.

نگاهش کردم مطمئن شدم نمی توانم بزنمش. زورش را هم نداشتم که دوچرخه را بلند کنم تا مجبور نشوم از توی جوب آب ردش کنم.

این شد که دوچرخه را انداختم توی آن جوب لعنتی و بلافاصله یک میخ خیلی بلند فرو رفت توی لاستیک و پنچر شد.

از آنجا تا خانه دوچرخه ی پنچر را دست گرفتم و حسابی خودم را ملامت می کردم که چرا توان کتک کاری با آن پسر لات را نداشتم.

هرگز برای پدر و مادرم تعریف نکردم که ماجرای پنچری چرخم چه بود. آخر احساس سر افکندگی می کردم.

خیلی گذشت که دوباره دل و دماغ پیدا کنم که دوچرخه سواری کنم.

بردمش پیش یک تعمیر کار دوچرخه که پنچری اش را بگیرد و گرفت. اما آن مرد  تعمیر کار آنقدر چشمان ترسناکی داشت و پسر بچه ها را بد نگاه می کرد که دیگر جرات نکردم دوچرخه ام را پیش او ببرم.

کم کم بزرگ تر از دوچرخه ام شده بودم.

رفتم پیش یک دوچرخه ساز توی محله ی امام زاده یحیی. پیر مردی بود که ادعا می کرد مربی تیم ملی دوچرخه سواری بوده و در و دیوار مغازه اش پر از عکس های رنگی و سیاه سفید با دوچرخه سوارانی بود که طبیعتا نمی شناختمشان. چند تایی شان هم با مدال و این جور چیز ها بود. 

چیزی در دلم می گفت پیر مرد درباره ی گذشته اش اغراق می کند. می گفتم از کجا معلوم همه ی آن عکس ها مال خودش باشد. از کجا معلوم مربی بوده شاید تعمیرکار تیم ملی بوده و یا حتی تدارکات و آن چند تایی هم که با مدال بود می شد عاریه باشد.

اما وقتی دم پر پیر مرد پیدایت می شد انقدر خاطره تعریف می کرد و از اصول دوچرخه سواری می گفت که خسته ات می کرد.

دست آخر دوچرخه سبز قناری دوران کودکی ام را به او فروختم. درست یادم نیست ولی فکر کنم حدود ده هزار تومان بابتش پول داد. قبلا پیش چند نفر دیگر هم قیمت گرفته بودم. آن پیر مرد از همه بهتر می خرید. بعضی ها وقتی چشمشان به بچه می افتاد می گفتند نمی خریم بگذار اینجا امانت برای فروش که توی کتم نمی رفت.

حالا وقتش بود یک دوچرخه سایز الانم بخرم. دستمزدی را که از کار در خدمات کامپیوتری در تابستان جمع کرده بودم را گذاشتم روی آن پول و دوچرخه ی دایی ام را که تقریبا نو مانده بود ازش خریدم 36 هزار تومن.

خیلی با آنکه می خواستم فاصله داشت اما از هیچ بهتر بود.

یکی دو ماه بیشتر نگذشت که از در همان مغازه ی خدمات کامپیوتری که کار می کردم دزدیدنش. در حالی که خیلی هم درست و حسابی قفل و زنجیرش کرده بودم.

صاحب آن خدمات کامپیوتری پسر عمه ام بود. او دشمن زیاد داشت. تقریبا مطمئن ام یک نفر آشنا به خیال اینکه این دوچرخه ی اوست آنرا دزدیده تا از او زهر چشم بگیرد.

اما از من زهر چشم گرفته بود و من دیگر طرف آن پسر عمه ام پیدایم نشد.

دوباره بی دوچرخه شده بودم. 

یکی دو سالی گذشت. این بار با جیبی پر پول تر همراه دایی ام رفتیم در مغازه ی یکی از فامیل های دور که در ناصرخسرو دوچرخه فروشی داشت.

و من یک دوچرخه آلمانی دنده ای با کمک فنر خریدم به صدو پنجاه تومان.

به نسبت خودش و خودم دوچرخه ی آسی بود.

اما از همان اول همیشه یک جایش عیب داشت. یک مدت اسیر ترمزش بودم. یک مدت اسیر دسته دنده اش که وسپایی بود.

بعد هم که کمک فنر دوشاخه اش عیب کرد. لاستیکش هم انگار فاسد بود و مدام پنچر می شد. حتی بعد از اینکه یه جفت لاستیک نو انداختم زیرش باز هم مرتب پنجر می شد. انگار نفرین شده بود.

بد جوری حالم را گرفته بود. دیگر هوس دوچرخه کاملا از سرم پریده بود. بنا بر این کنار حیاتمان بغل هوندا 125 اصل ژاپنی پدرم خاک می خورد.

تا اینکه یک روز که خانه آمدم دیدم جایش خالی است! حکما وقتی همه خواب بودیم و یا لای در باز بوده کسی آمده بود و دزدیده بودنش.

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون بعد از ده پونزده سال دوباره هوس یک دوچرخه حسابی به سرم زده. یک دوچرخه ای که وقتی سوارش بشم باز هم احساس کنم روی آسمان هام. دوچرخه ای که تنه به تنه ی موتور و ماشین های آخرین مدل خارجی بزنه. هم ظاهرش دلربا باشه هم حسابی استوخوس دار باشه و امکاناتش فول فول باشه.

شاید این بار از دوچرخه شانس بیاورم.

راستش را بخواهی هنوز عقده ی آن سرمه ای قناری که مال پسر آن زن کرمانشاهی بود از سرم خارج نشده.

باید تا قبل از مرگ یک دوچرخه ی خیلی خیلی گرون قیمت بخرم و وقتی توی پارکینگ خونه می ذارمش چند دقیقه فقط تماشایش کنم.


اسفند 93

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی تهرانی

اندر مذمت سودای احیاء

قبلا در +اینجا مقاله ی مفصلی نوشته بودم که باید خلاصه اش را دوباره بازگو کنم:

"

1.اسلام یک کل معنا دار و به هم پیوسته بوده که بدون وجود آن کل، اجزاء آن از معنا تهی می شوند و از فایده و مصلحت خالی می گردند.

2.پیاده سازی کلیت اسلام مستلزم وجود چیزی به نام تمدن اسلامی است.

تمدن اسلامی یعنی ساختاری اجتماعی-سیاسی-اقتصادی-فرهنگی و با ثبات و معنا دار و هدفمند و در راستای توسعه و شکوفایی

3.جمله ی فرق اسلامی بالاتفاق معتقدند لا اقل در دوران معاصر و پس از مدرنیسم، تمدن اسلامی با زوال و افول و انحطاط رو برو گشته.

4.تقریبا قریب به اتفاق فقها و روشنفکران دینی پس از دوران مدرنیسم، معتقدند باید نهایت تلاشمان را مبذول بداریم تا تمدن اسلامی را از نو و مجددا احیاء کنیم.

5. الف) احیاء تمدن اسلامی موقوف به وجود بنیان گزار است.

ب) زوال یک تمدن نشان از آن دارد که بستر های زیستی آن تمدن در هر یک از ساختار های اجتماعی-سیاسی-اقتصادی-فرهنگی از بین رفته و احیاء یک پدیده ی زایل شده فقط در شرایط آزمایشگاهی و قهری قابل تصور است و گرنه امکان تحقق طبیعیِ بیرونی ندارد.

ج)در حالی که بنیان گزار تمدن اسلامی در میان نیست و شرایط طبیعی با ادامه ی حیات تمدن اسلامی سر ناسازگاری دارند و داشته اند احیاء تمدن اسلامی ممکن نیست.

6.عمل به جزئیاتی از اسلام در شرایط فقدان تمدن سراسری اسلامی، و همچنین تلاش برای احیاء تمدن اسلامی علی رغم نا مساعد بودن بستر های لازمه، بمانند شنا کردن بر خلاف جهت آب بوده و موجب عسر و حرج می باشد.

7.تحمیل و تحمل چنین زحمتی که تا مرز عسر و حرج پیش می رود، نه عقلانی است و نه اخلاقی.

نتیجه: التزام به وجوبِ عمل به جزئیات احکام اسلام (که ریشه در اسلام بما هو اسلام دارد نه آنکه منشائی عقلانی یا شهودی یا عرفی داشته باشد) نه عقلانی است و نه اخلاقی.

تبصره: این نوشتار تنها تاظر به وجوب عمل می باشد و عمل به صورت داوطلبانه و اختیاری را شامل موارد استدلال نمی داند.

به بیان دیگر قائل به حرمت عمل به جزییات احکام اسلام نمی باشد بلکه قائل به سقوط وجوب و حرمت (هر دو) می باشد. و در باره تخییر و عمل بر اساس میل شخصی سکوت اختیار می کند."

 

همه ی موارد را داشته باشید. فقط مورد 6 و 7 اش را نادیده بگیرید.

روشنفکران و داعش در آن موارد 5گانه ی فوق تقریبا هم نظر هستند.

با این تفاوت که داعش خواستار احیای زمان صدر اسلام و خلافت اسلامی است و با کمک قدرت نظامی احکام اسلام را اجرایی می کند.

اما روشنفکران دینی خواستار احیای دوران افول و ضعف خلافت اسلامی و از سر گیری تفاسیر جدید از متون اسلامی است.

اما اگر موارد 6 و 7 را اضافه کنیم. نه جایی برای روشنفکران دینی باقی خواهد ماند و نه جایی برای داعش.

به قولی دیگر داعش و روشنفکری دینی علی رغم تفاوت ها و حتی تضاد های عمیق ظاهری است. دو روی یک سکه اند. و تا جایی از مسیر از یک آبشخور آب می خورند. یعنی مادام که یکی از آن دو وجود داشته باشند دیگری هم هست.

اما اگر بر خلاف روشنفکران دینی و داعش، سودای احیاء را از سرمان بیرون کنیم. (که حق هم همین است) در بر پاشنه ای دیگر می چرخد و نه خبری از احیای احکام است و نه خبری از احیای تفکر.

دوست عزیزی +در اینجا مطلبی نوشته که بسیار نزدیک به مدعای منست بی آنکه پس و پیش استدلالات مرا در بر داشته باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی تهرانی

با درد بی درمان بساز و برقص

روز و شبت یکی شده و از همه سو فشار و سختی بر تو می بارد.

کسی می گوید دعا کن! از خدا بخواه کارهایت ردیف شود و مشکلاتت حل شود.

پیش خودت می گویی خدا؟ یعنی از چه کسی باید بخواهم کارهایم را ردیف کند و مشکلاتم را حل کند؟

کسی می گوید: خدا! خالق تو و دیگران. آفریننده و ایجاد کننده ی همه چیز.

با خودت می گویی او چرا باید حرف مرا گوش بدهد؟ اگر کارهایش روی حساب و کتاب است که نباید در کارش دخالت کرد. اگر هم زیاد حساب و کتاب ندارد و منتظر نشسته تا ببیند من از او چه می خواهم که عجب خدای بی عرضه و دهن بینی.

تازه چرا او باید حرف مرا گوش بدهد(دعای مرا مستجاب کند) چرا حرف دیگران را گوش ندهد؟ (آنها هم دوست دارند کارشان ردیف شود و مشکلاتشان حل شود) شاید اگر حرف دوست، همسایه، فامیل، همکار و... را گوش بدهد کار من بیشتر بیخ پیدا کند. 

شاید اگر حرف مرا گوش کند کار بقیه خراب شود.

کسی می گوید: خب کارهای خدا همه اش روی حساب است اما گاهی اوقات ما خودمان خراب کاری می کنیم.

با خودت می گویی: خب پس بهتر است خدا عقلم را زیادتر کند که خراب کاری نکنم. نه اینکه برود دست به ترکیب موجودات دیگر بزند تا زندگی بر کام من شود.

کسی می گوید: اصلا خدا گاهی عمدا اوضاع را سخت می کند تا تو بروی به درگاهش و دعا کنی و به او نزدیک شوی و...

می گویم: یعنی این خدا انقدر مرا دوست دارد؟ اگر او انقدر مرا دوست دارد که اوضاع را طوری برنامه ریزی کرده که مرا به خودش بچسباند. منم مخلص اش خواهم بود. اصلا منم این اوضاع به هم ریخته و سخت را دوست دارم چون موجب نزدیکی من به خدا می شود. شاید اگر دعا کنم و خدا حرفم را گوش بدهد از او دورتر شوم.

کسی می گوید: چه می دانی شاید این اوضاع آنقدر بر تو سخت باشد که برعکس شود و تو را از خدا دورتر کند.

با خودت می گویی: حالا که هیچ چیز معلوم نیست بهتر اینست که من چیز خاصی نخواهم. و همه چیز را حواله دهم به همان کس که او را "خدا" می نامند.

بهتر است انقدر شلنگ تخته نندازم و آرام بگیرم و تسلیم شوم. حتی بهتر از بهتر اینست که به هر وضعی که پیش آید راضی و خوشنود باشم.

حالا که دست من به چرخ گردون نمی رسد. حالا که عقل من به نهایت سود و زیانم نمی رسد. حالا که دوست و دشمنم را نمی شناسم. پس همان بهتر که تسلیم آنچه روزگار (تو بگو خدا) برایم رقم می زند بشوم.

و در نمایشی که او نمایش نامه اش را نوشته بازی کنم. و خوب بازی کنم. و با عشق بازی کنم.

کسی می گوید: این یعنی بی مسئولیتی این یعنی دست روی دست گذاشتن.

با خودت می گویی: من کار خودم را می کنم. نقش خودم را ایفا می کنم. اما به چیزهایی که خارج از قدرت و دانش من است کاری ندارم و دخالتی نمی کنم.

من نقش خودم را بازی می کنم و جهان هم نقش خودش را.

بی مسئولیت کسی است که مدام می خواهد کارگردان نقشش را عوض کند. یا نقش دیگران را عوض کند.

اگر کارگردان آدم فهمیده و با تجربه ایست نباید در کارش دخالت کرد.

اما حتی اگر کارگردان فهمیده و با تجربه هم نباشد، خود رای و مستبد که هست.

پس چه بهتر که با او کنار بیایم و با عشق نقش اجباری ام را بازی کنم.

و اگر نه فهمیده است و نه خود رای. پس عجب خدای نفهم و دهن بینی است. بهتر آنکه زیاد درباره مسائل زندگی با او صحبت نکنم و مشورت ندهم و بروم خودم کار خودم را انجام بدهم.

با خودت می گویی: من فقط دستم به خودم می رسد پس نمی توانم نتایج کارهایم را تضمین کنم.

پس بهتر است نتیجه را هر چه شد بپذیرم.

بهتر است با لذت و عشق کار خودم را بکنم و با لذت و عشق نتیجه اش را به جان بخرم.

کسی می گوید: این که نشد راهنمایی ببم!

می گویی: به حق حق همینه؛ به حق حق درد بی درمونیه

+اینجا را ببینید و بشنوید

 

نتیجه:

دعا می کنی: "ای هستی(خدا)، اگر با تو نجوا می کنم دلیلش اینست که تو را دوست دارم. پس زیاد به حرف هایم و آنچه در دعاهایم از تو می خواهم کاری نداشته باش. متشکرم."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی تهرانی

فن دیوانگی

ای رفیقان راه ها را بست یار

آهوی لنگ ایم و او شیر شکار

جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای

در کف شیر نری خون‌خواره‌ای

ای ز تو ویران دکان و منزلم

چون ننالم چون بیفشاری دلم؟

عاشقم من بر فن دیوانگی

سیرم از فرهنگی و فرزانگی

مولوی » مثنوی معنوی » دفتر ششم

-----

تو کار خودت را می کنی و هستی کار خودش را می کند.

روزی می رسد که می فهمی مرکز هستی، نیستی.

می فهمی چرخ روزگار را وظیفه آن نیست که بر وفق مراد تو بگردد.

آن روز می فهمی باید تسلیم هستی شوی و چاره ای نداری الا اینکه بر ساز او برقصی.

بعد از آن می فهمی اگر با اکره و گله برقصی جز بد حالی نصیبت نمی شود. آن هنگام شادان و دست افشان می رقصی.

دکان و منزلت ویران شده و در دست شیرهای خون خواره اسیر گشتی و در آن میانه می رقصی و گل افشانی می کنی و می در ساغر اطرافیانت می ریزی...

دیگران که نگاه ات می کنند، گمان می برند که دیوانه ای.

آری تو فرهنگ و فرزانگی را رها کردی و فن دیوانگی پیشه کردی. 

چون چاره ای غیر از این نداشتی.

هستی همه ی راه های دیگر را بر تو بسته و تنها می توانی خودت را به او بسپاری و در دامن اش مستانه خوش باشی.

هستی دهان بر گوشت می گیرد و می گوید:

خواه تسلیم شو و راضی شو.

خواه بجنگ و ویرانه شو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی تهرانی

فضیلت غیر منتظره ی عقل

همه ی ما دروغ را تقبیح می کنیم. اما عقلمان می گوید در موارد خاصی برای جلوگیری از خطر آدمهای خطرناک می توان دروغ گفت.
اما آیا خدا یا پیامبران اجازه ندارند برای مصلحت های خیلی مهم دروغ بگویند یا اغراق کنند یا همه ی راست ها را نگویند؟
شاید پیامبران برای کنترل عموم مردم که گیج و گول و سطحی هستند دروغ های بسیاری گفته اند. به نظرشما مخالف عصمت است؟

ولی اگر ائمه ی دین بر خلاف عقل عمل کنند عصمتشان زیر سوال می رود. در حالی که شاید خیلی ها فکر کنند معصوم بودن پیامبران و امامان، یعنی خیلی صاف و ساده و لوده بوده اند.
اگر بپذیریم ادیان نقش اجتماعی و سیاسی زیادی داشته اند، ناچار باید بپذیریم برای کنترل آدمها دروغ هایی گفته باشند. مثلا ابدی بودن قوانین اسلام یک سیاست اسلام بوده که مردم زمان خودش را از سرکشی و هوس بازی بر محور ناآگاهی باز دارد. تا به بهانه ی زمان مند بود احکام هرج و مرج نشود.

مثلا امام صادق فرموده: حلال محمد حلال الی یوم القیامه و حرام محمد حرام الی یوم القیامه.

چه بسا امام صادق این جملات را برای حفظ نظم اجتماعی و کساد کردن دکان دین سازان نوپدید آن زمان فرموده باشد. 

اما همه جوانب این جمله را توضیح ندادند. چرا که بدیهی است که "قانون" (چه الاهی باشد چه بشری) ذاتا مکان و زمان مند است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی تهرانی

110،115 و 125

115، 110 و 125 سرویس هایی که نتیجه ی لطف اختراع گراهام بل و ساختار مدرن نهاد حکومت هستند. 

115 را راه انداختند که اگر روزی روزگاری شبی نیمه شبی کسی وضع و حال جسم اش ناجور شود و نداند و یا نتواند چه کند و دستش از دکتر و درمان و بیمارستان و درمانگاه کوتاه شد و صبر کردن تا رسیدن به دکتر و دوا برایش ممکن نباشد، تلفن را بردارد و شماره را بگیرد و فی الفور ماشینی با تیمی متخصص و دلسوز برسد به بالین مریض بیچاره.

110 هم راه افتاد که اگر کسی گرفتار مزاحمی شد یا درگیر نزاعی شد و خطر صدمه ی مالی و جانی و آبرویی تهدیدش کرد زنگ بزند و نیروهای مسلح و با قدرت بریزند وسط غائله و خطر صدمات را از بین ببرند و کمک کنند آدم ها نیازها و مشکلاتشان را بدون دخالت دست و از طریق مراجع قانونی و با شیوه های بی خطر برطرف کنند.

125 هم برای اینست که آدم اگر جایی جوری گرفتار شود و با ابزارهای عادی ای که در اختیارش دارد نتواند از مال و سلامت و آبرو و غیره اش حفاظت کند، یه گروه شجاع با تجهیزات کامل و با تخصص فنی کامل فی الفور برسند و آدم را نجات دهند.

اینها هدیه های مدرنیسم هستند و در جوامع منتظم و مرتب مایه ی دلگرمی و آسودگی خاطر شهروندان می شود.

اما تجربیات شخصی من در مواجهه با این سه سرویس را بشنوید:

115: مادرم صرع دارد. الان صرعش با دارو تحت کنترل است. اما زمانی بود که این بیماری مرموز و موذی هنوز در مادرم تشخیص داده نشده بود. و ما بودیم با حملات عجیب و غریب این بیماری.

هر بار که حمله ی شدیدی رخ می داد و همه ما مستاصل می شدیم که اصلا قضیه از چه قرار است و باید چه کار کرد زنگ می زدیم به 115....

آدم در کنار یک مریض بد حال بسیار مضظرب و پریشان است. حق اش است که با توجه و دلسوزی تمام توسط اورژانس حمایت شود تا بتواند بهترین کمک را به مریض اش بکند. 

اما من هر بار که به 115 زنگ می زدم خانمی یا آقایی اون پشت شروع می کرد مثل ننه بزرگ و عم قزی و بقال سرکوچه نخسه می پیچید که پای مریضتان را این وری کنید و توی آب گرم نمک و شکر هم بزنید و حلقش بچکانید و از این جور دستورها حتی یکبار هم خبری از یه کمک بدرد بخور نبود حالا ارسال نیرو در محل بخورد توی سرشان.

110: پدرم با عمه هایم سر خیلی چیزها من جمله نگهداری از مادرشان و ارث پدرشان دعوا و اختلاف دارند.

یک بار پسر عمه و عمه ام آمدند در خانه برای دعوا و فحاشی و این جور چیزها، زنگ زدیم به 110 که آقا بیاین کمک آبرومون داره توی محل می ره و ممکنه زد و خورد بشه و از این حرفا اونور خط آقای محترمی می فرمود که: کیست که امنیت شما را به خطر انداخته؟ می گفتم: عمه و پسر عمه ام. آقای محترم می فرمودند: ما در مسائل خانوادگی دخالت نمی کنیم! 

بعد از چند بار زنگ زدن و زیاد شدن پیاز داغ ماجرا ماموری با موتور آمد در خانه و با فاصله ی چند متری شاهد ماجرا بود:

مامور ایستاده بود و با دقت تمام نگاه می کرد که پسر عمه ام پدر را هل داد و نقش بر زمین کرد و یقه ی مرا گرفت و انداختم روی کاپوت ماشین و پیرهنم را به تنم جر داد و عینکم را شکست و چند تا مشت حسابی نثار صورتم کرد.

مامور محترم همچنین با دقت تمام به فحاشی ها و نسبت های ناروا که هر کدامشان اقلا سه ماه حبس و بالای هفتاد تا شلاق داشتند گوش می داد.

مامور محترم بعد از آنکه از زیر دستان پسر عمه ام در رفتم آمد در گوشم گفت برو کلانتری شکایت کن منم میام اونجا صورت جلسه می کنم!!

125: فروشگاهی دارم که شبی کرکره اش خراب شده بود. هر چه سعی کردم نتوانستم ببندم. زنگ زدم سازمان آتش نشانی. شرح ما وقع دادم و گفتم اگر نردبام بلند باشد مساله حل می شود و اموالم در فروشگاه در معرض خطر دزدی است. از اون آقایی که پشت خط بود خواهش کردم نیروهایشان با یک نربام و جعبه ابزار بیایند و مرا از این وضعیت نجات دهند.

آن آقای محترم و مسئول از پشت خط فرمودند تنها راه حل اینست که تا صبح همانجا بمانید و صبح که شد زنگ بزنید تعمیرکار بیاید!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی تهرانی

سنگ روی سنگ

هی میگن اگه اینجوری بشه که سنگ رو سنگ بند نمی شه. اگه اونجوری بشه که سنگ رو سنگ بند نمیشه. 
آقایان و خانم های عزیز با پوست و گوشت و استخوانم حس می کنم و با چشمانم لمس میکنم که در جامعه ی ما هیچ جا هیچ سنگی روی هیچ سنگی بند نمی شه و نیست.
همه چیز در هم و بر هم. همه چیز ناقص و نیم بند.
همه چیز الله بختکی.
همه چیز بزن در رو ای.
همه به ناچار و نا به چار حقه باز یا گرفتار حقه بازان.
اول و وسط و آخر همه چیز نگرانی و آشفتگی و رنج و ترس.
همه حیران و انگشت به دهان.
همه در حال نقشه و یا گرفتار نقشه.
آن جهنمی که جامعه شناسان پیش بینی می کنند.
آن فسادی که اخلاق گرایان ترسیم می کنند.
آن هرج و مرجی که حقوق دانان از آن نام می برند.
آن انحطاطی که فلاسفه تاریخ بدان اشاره می کنند.
آن حرمان و غفلت و هجرانی که عرفا می گفتند.
آن اختلال نظام فقیهان و آن زندگی تباهی که فلاسفه تشریحش می کردند.
همه و همه در جامعه امروز ایران در حال رخداد است.
تمام شد رفت. خلاص. یا بمان و بسوز و بسوز و ویران شو.
یا بمیر یا اگر می توانی چمدانت را ببند و هجرت کن به جایی که اینجا نباشد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهدی تهرانی

گفتاورد هایی از ویتگنشتاین

۱.انسان باید برای حیرت کردن بیدار شود، علم وسیله ای است برای دوباره خواب کردن او!

۲.جنون دینی، جنون از سر بی دینی است.

۳.کسی که زیاده می داند، برایش دشوار است که دروغ نگوید.

۴.باید خطاهای سبک(شیوه) خودت را بپذیری، کمابیش همچون نازیبایی های چهره ات.

۵.کاری را که خواننده هم می تواند، به خواننده واگذار.

۶.طنز حال و هوا نیست، بلکه یک جهان نگری است.

۷.سلام و احوال پرسی فیلسوفان بین خودشان این باشد:عجله نکن!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهدی تهرانی

سوره ی صبر

وای بر صبوران 
وای بر کسانی که بر درد و رنج هایشان صبر پیشه می کنند
آنها کسانی هستند که بر درد و رنج صبر می کنند اما بر مسیر درمان و بهبود صبر نمی کنند
به آنها بگو در درد و رنجی جاودان خواهند ماند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
مهدی تهرانی