ای رفیقان راه ها را بست یار

آهوی لنگ ایم و او شیر شکار

جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای

در کف شیر نری خون‌خواره‌ای

ای ز تو ویران دکان و منزلم

چون ننالم چون بیفشاری دلم؟

عاشقم من بر فن دیوانگی

سیرم از فرهنگی و فرزانگی

مولوی » مثنوی معنوی » دفتر ششم

-----

تو کار خودت را می کنی و هستی کار خودش را می کند.

روزی می رسد که می فهمی مرکز هستی، نیستی.

می فهمی چرخ روزگار را وظیفه آن نیست که بر وفق مراد تو بگردد.

آن روز می فهمی باید تسلیم هستی شوی و چاره ای نداری الا اینکه بر ساز او برقصی.

بعد از آن می فهمی اگر با اکره و گله برقصی جز بد حالی نصیبت نمی شود. آن هنگام شادان و دست افشان می رقصی.

دکان و منزلت ویران شده و در دست شیرهای خون خواره اسیر گشتی و در آن میانه می رقصی و گل افشانی می کنی و می در ساغر اطرافیانت می ریزی...

دیگران که نگاه ات می کنند، گمان می برند که دیوانه ای.

آری تو فرهنگ و فرزانگی را رها کردی و فن دیوانگی پیشه کردی. 

چون چاره ای غیر از این نداشتی.

هستی همه ی راه های دیگر را بر تو بسته و تنها می توانی خودت را به او بسپاری و در دامن اش مستانه خوش باشی.

هستی دهان بر گوشت می گیرد و می گوید:

خواه تسلیم شو و راضی شو.

خواه بجنگ و ویرانه شو.