دیروز رفتم طبقه ی منفی دوی یک ساختمان که دوستم آدرس اش را بلد بود.
توی چشمان دوستم که خیره می شدم یاد وکیل های تسخیری می افتادم.
دوستم خوب بود.
هنوز فکر می کرد زندگی حق مسلم من است.
سر در آن ساخاتمان هیج تابلو و پلاکی نبود.
دستم در دست دوستم بود و گیج تلو تلو می خوردم.
اشک فقط چشمانم را پر کرده بود. جرات چکیدن نداشت. مبادا قرنیه ام در امتحان رد شود.
توی میدان الف از ماشین اش پیاده شدیم و منتظر ماندیم تا یک مینی بوس بدون پلاک آمد و ما هر دو را سوار کرد و به آن ساختمان برد.
آن ساختمان سفید بود. همرنگ لباس های پرستاران، پزشک ها، دشداشه ها و عمامه ها. همرنگ علامت سکوتی که به دیوار بیمارستان کودکی ام کوبیده شده بود.
هر لحظه احساس می کردم فشار خونم دارد بالاتر می رود و قلبم محکم تر و کند تر می زد. نگران قلبم شده بودم. قلبم مهم تر همیشه شده بود.
مینی بوس درست جلوی در آن ساختمان نگه داشت. آن ساختمان یک طبقه بود. اما آسانسور اش 12 طبقه را نشان می داد.
آسانسورش شیشه ای بود. می شد آجرها و ملات های خشک شده و جای ماله ها را در چهارسوی آسانسور دید.
ما با طبقه ی منفی دو کار داشتیم.
دوستم گفت بعدا با طبقه های پایین تر کار خواهی داشت.
ساکت فقط نگاهش کردم.
سرش را انداخت پایین.
دوستم؛ مددکارم بود.
بلافاصله به یک اتاق برده شدم و لباس هایم را کاملا در آوردم و لباس هایی که کارکنان آنجا دادند به تن کردم.
لباس های آهار دار و اتوکشیده به رنگ آبی روشن یا سبز...
اینجا بود که همه چیز شروع شد.
مرا تخت روی تختی خواباندند و وارد دستگاهی کردند. فهمیدم چیزی شبیه MRI است اما به نظر می رسید پیشرفته تر از آن است.
سر و سینه و شکم و ران و ساق پا همه را بررسی کرد.
دهانم شور مزه شده بود.
قبل از آن چند سرنگ خون ازم گرفتند و رفتند.
بعد از آن نوار مغز و نوار قلب و نوار چشم و نوار گوش و نوار عضله و ....
و چشمم را پشت دستگاه دیدند و قطره های مدام بود که در چشمم می ریختند. دیگر اشکم خالص نبود اما قرنیه ام سالم بود.
مامورین نتیجه ی آزمایش خون را به کسی دادند که همیشه همراهم بود.
آن همراه، همیشه ساکت بود.
خیلی خسته شده بودم.
دهانم تلخ شده بود.
مرا به اتاقک کوچکی بردند.
چهار دیوار سفید بی پنجره ی بلند احاطه ام کردند. روی تخت آشنای سفید نشستم.
روی بازو و پهلوی راستم را شکافتند.
چیزی شبیه مموری موبایل یا شاید خیلی کوچک تر زیر پوستم قرار دادند و چند تا بخیه ی خیلی ظریف زدند. خیلی ظریف.
فرمی را آوردند و شروع کردم به پر کردن اش و پایش را امضاء و اثر انگشت زدم.
طی آن فرم؛ خونم را قرنیه چشمم را کبدم را کلیه ام را پوستم را مغز استخوانم را گوشم را دستم را پایم را روده ام را و دست آخر قلبم را پیش فروش کردم.
پول به شماره حسابی که در فرم نوشته بودم واریز می شد.
120 میلیون تومان.
نمی دانستم الان اگر از ساختمان بیرون بیایم بانک ها باز هستند یا نه.
کارهای خیلی واجبی داشتم.
دوستم توضیح داد که آن دو چیزی که زیر پوستم قرار دادند نوعی رد یاب بود که به مامورین کمک می کند هر موقع به یکی از آن اندامی که پیش فروشش کرده بودم نیاز داشتند به سادگی و سرعت پیدایم کنند.
دوستم گفت قلبت برای مسئولین رده بالای نظام رزرو است.
دعا کن به این زودی کسی از مقامات... حرفش را قورت داد.
و اگر نه قلبت را فقط وقتی استفاده می کنند که مرگ مغزی شوی.
از ساختمان بیرون آمده بودیم. غروب بود. اشکی ناخالص بالاخره از گوشه ی چشمم افتاد. خیلی سنگین بود آن یک قطره...
باید صبح فردایش 24 میلیون اش را به حساب دکتر معتمدی می ریختم تا پس فردا مغر مادرم را جراحی کند.
اگر عجله نمی کردم آخر برج دکتر معتمدی برای شش ماه می رفت کانادا...
17 میلیون اش را هم به حساب دکتر ابراهیمیان؛ تا مهره های کمر و زانوی مادر بزرگم را پروتز بگذارد.
فرم رضایت و سلب حق اعتراض به عمل ها را قبلا پر کرده بودم و امضاء و اثر انگشت زده بودم.
و چهل میلیون تومان اش هم به عنوان پول پیش به موسسه نگهداری از بیماران خاص باید داده می شد تا پدرم را نگه داری کنند.
توی فرم موسسه باید امضا می کردم که اگر پدرم بر اثر کوتاهی خودش در عمل به دستورات مراقبین و پزشکان بمیرد پول پیش عودت داده نخواهد شد. احساس کردم قلبم می سوزد. ته دلم داشت شاد می شد از اینکه شاید هرگز قلبم به مقامات نرسد...
و با حدود چهل میلیون الباقی یک آپارتمان دو خوابه اجاره کنم تا خواهر و مادر و مادر بزرگم را در آنجا نگهداری کنم.
حالا باید به دنبال یک کار پر درآمد باشم تا بتوانم از پس هزینه های معمولی روزانه و شهریه ی موسسه نگهداری از پدرم و ادامه ی درمان مادر و مادر بزرگم بر آیم.
دوستم گفت: اگر کمی صبر می کردی بهتر می شد. قرار است شتر گران شود آنوقت شاید به جای 120 میلیون 140 میلیون گیرت می آمد.
گفتم عمل مادر و مادر بزرگم اورژانسی است.
سکوت کرد.
با بیست میلیون اضافه می توانستم برای خواهرم جهیزیه بخرم.
فردا خیلی کار داشتم. خیلی.
اردیبهشت 94