انگار که هر چه هست در عالم نیست؛ یا هست...

۸ مطلب با موضوع «هنر و ادبیات» ثبت شده است

نامه محرمانه شماره 2

بسم الله القهار

پیوست: ندارد

موضوع: کسب تکلیف به خاطر رخداد زندان 

پیروی گزارشات واثقه و فیلم های مداربسته زندان، دو تن از زندانیان بند الف با نام های م.م (شاعر هتاک) و م.ه (آقازاده ی اختلاس گر) طبق قرار و مداری از پیش تعیین شده هنگام هواخوری کشتی گرفتند.

زندانی م.م که در بیست و سومین ماه بازداشت موقت اش به سر می برد در بازجویی های شجاعانه برادران اقرار کرده هدف اش از کشتی، خالی کردن دق دلی اش روی سر م.ه بوده.

زندانی م.ه که به تازگی از انفرادی به بند منقل شده اظهار داشته کمتر کسی در زندان هم وزن خود پیدا کرده و کشتی و جت اسکی را بسیار دوست می دارد و برایش کشتی به مانند مشت و مال است.

لازم به ایضاح است که زیر چشم هر دو زندانی اثر کبودی و خونمردگی ناشی از شدت کشتی یافت گردیده و در ناحیه ی باسن علائمی از خراش و سرخی و خون افتادگی دیده می شود که طبق نظر قطعی پزشک زندان ناشی از گاز گرفتگی حین کشتی است.

همچنین در ناحیه ی گردن هر دو زندانی جای ناخن ده انگشت رویت شده.

بدین وسیله از مقامات محترم مربوط استدعا است که تکلیف بازجویان و مسئولین زندان را در قبال این رخداد تازه مشخص و معلوم گردانید.

و من الله التوفیق

30 خرداد 94

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی تهرانی

نامه محرمانه شماره 1

بسم الله القاصم الجبارین

پیروی پرونده ی کلاسه  9311253/26 و 9311253/27 متعلق به آقای م.م و خانم ف.ا توضیحاتی لازم به ذکر است که بدین وسیله ابلاغ می گردد:

 1.طبق گزارش بازپرس ویژه پرونده موارد مکشوفه در منزل مربوطه به آقای م.م از این قرارند: یک جلد کتاب بوف کور؛ یک جلد کتاب توپ مرواری (اثر نویسنده ی ملعون و منحرف ص.ه) ؛ یک عدد دی وی دی حاوی ترانه های خواننده ی مرتد و مهدور الدم ش.ن ؛ یک فولدر کامپیوتری حاوی اشعار آقای م.م و خانم ف.م و آقای ی.گ و ش.ن و ر.ب ؛ تعداد 6 عدد لیوان در کابینت منزل آقای م.م که مشکوک به استفاده های غیر مشروع است. یک عدد سطل آشغال حاوی مقدار زیادی دستمال کاغذی مچاله شده که دال بر روابط نامشروع م.م است.

تعداد 17 عدد شال با رنگ های صورتی، قرمز، سبز، نخودی، سفید و راه راه و با طرح های نامشخص و مشکوک در کمد منزل خانم ف.ا که دال بر ترویج فساد توسط ایشان بواسطه ی پوشش مستهجن می باشد.

لازم به توجه است که کتاب های ذیل هم در منزل آقای م.م و هم در منزل خانم ف.ا یافت شده که نشان از روابط تشکیلاتی ایشان می باشد:

کتابهایی به نویسندگی این نویسندگان: ژاک دریدا، امبرتو اکو، دونالد بارتلمی، ریچارد براتیگان، ساموئل بکت، ژان بودیار، ژوزه ساراماگو، ویلیام فاکنر، ایتالو کالوینو، آلبر کامو، میلان کوندرا، گابریل گارسیا مارکز، خوخه لوئیز بورخس،ژآن فرانسوا لیوتار، هاروکی موراکامی، ولادیمیر ناباکوف

همچنین تعدادی وسایل جلوگیری از بارداری در سطل آشغال جلوی درب منزل نامبردگان یافت گردید که دال بر اصرار نامبردگان بر "زنا" می باشد.

و نیز در منزل م.م  3 عدد سیم کارت و 3 عدد گوشی تلفن همراه حاوی بیش از 1200 شماره تلفن یافت گردید که نشان از تشکیل یک باند ضد امنیتی مخفی است.

2-بنابر احکام قطعی شرع مقدس و بر اساس اشیای یافت شده و مذکور می بایست پس از برگزاری دادگاه صالحه با حضور قاضی قاطع و مخلص احکام زیر برای نامبردگان صادر گردد:

م.م: شرب خمر 80 ضربه شلاق و شش ماه حبس؛ نگهداری کتب ضاله 1 سال حبس، رابطه با خواننده مرتد 20 سال حبس، روابط متعدد نامشروع جنسی اعدام، تاسیس تشکیلات غیر قانونی حبس ابد، ایجاد باند ضد امنیتی و جاسوسی و افساد فی الارض اعدام.

ف.ا: در همه ی موار همان حکم م.م به استثنای حکم مربوط به شرب خمر. لکن به علت ترویج فساد و فحشا از طریق پوشش نا مشروع به 35 سال حبس محکوم می گردد.

امید است با استعانت از حق تعالی احکام مربوطه هر چه سریع تر ابلاغ و اجرا شود تا معاندین فرصت بهانه جویی و تلبیغ نداشته باشد.

والسلام علی من التبع الهدی

مرتضی اسلام دوست

11 اردیبهشت 9

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی تهرانی

سختی یک تصمیم بزرگ


امروز صبح که از خواب بیدار شدم قبل از بلند شدن نگاهی به لحاف و تشکم کردم... به سقف و به کتاب هایی که دور و برم ریخته و به لیوان های خالی...

تصمیم گرفتم رَپِر شوم!

رَپ هنرمندانه اصلاح می کند. روح نا آرام یک نسل در گلوی یک رپر زندگی می کند.

لپ تاپم را باز کردم. باید می دیدم که از کجا شروع می شود...

چقدر رَپِر زیاد داریم توی ایران... مضمون ها شبیه هم و بعضی هم متفاوت، صداها هم شبیه هم و بعضی متفاوت...

اصلا کسی هم به اینها مجوز نمی دهد... این هم هنر و حرفه شد که من انتخاب کردم؟

باید هنر و فرهیختگی خودم را جای دیگری نشان می دادم...

رَپِر ها، هم تاریخ انقضایشان کوتاه بود و هم نمی توانستند خودشان را عمیق معرفی کنند.

از توی همان لپ تاپ، ناشتایی نخورده تصمیم گرفتم بازیگرِ تئاترِ "نمایش های طنزِ تلخ" بشوم.

لباسم را پوشیدم و کلاه و عینکم را گذاشتم و زدم بیرون...

...به سمت "خانه ی هنرمندان".

باید تا عصر، ته و توی کار بازیگریِ تئاتر را در می آوردم...  فردا هم فرصت داشتم درباره ی سرگذشت و سرنوشت طنز تلخ کار کنم و تکلیف خودم را با هنر و فرزانگی این مملکت یکسره کنم...

از لا و لوی پست های تلگرام، کتاب صوتی "عقاید یک دلقک" را گیر آوردم و به مترو نرسیده، دانلودش کردم.

هنوز تا ایستگاه طالقانی فاصله بود که نصف کتاب را گوش داده بودم.

نظرم عوض شد.

دیگر یک "بازیگر تئاتر نمایش های طنز تلخ" نمی شوم.

نه ایران، که هیچ جای دنیا این کار ها آدم را به جایی نمی رساند.

تا آنجای داستان را چند بار در ذهنم مرور کردم.

از نظر مردم یک بازیگر نمایش های طنز تلخ یا یک دلقک صرف است یا یک سیاست زده ی خود فروخته.

یک دفعه ذهنم به یک چیزی جسبید؛ باید یک ناقد ژورنال می شدم!

انگار انتهای ذهنم چیزهایی از فیلم "بِرد مَن" آمد. مطمئن تر ام کرد که باید یک ناقد حرفه ای و خوش ذوق شد!

نقد هنری، نقد اجتماعی و سیاسی نقد فلسفی و روشن فکری...

چه کار خوب و نون و آب داری. هم آبرو و حیثیت دارد و هم مناسب ذوق و سلیقه ی آدم است.

"خانه ی هنرمندان" نرفتم. همانجا جلوی دکه ی روزنامه ایستادم و دقت کردم.

"مهرنامه" را دیدم و یاد "محمد قوچانی" و حال و روزاش افتادم.

ترس به جانم افتاد. از آخر و عاقبت ام دل نگران شدم.

نه؛ آدم توی این مملکت با ژونالیسم کسی نمی شود.

اینجا به جای اینکه با تشویق ژورنالیست هایشان را جهت بدهند با تنبیه هدایتشان می کنند.

من از بچگی کاری نمی کردم که به خاطرش تنبیه شوم. از تنبیه بدم می آمد. توهین بود. چرا باید کاری می کردم که مستحق توهین شوم؟

باید خودم یک راست "روشن فکر" می شدم. این طوری می توانستم در موقع مقتضی از ایران بروم.

تا وقتی که در ایران باشم، هم دانشگاه جایم است و هم این همه موسسه ی فرهنگی و...

سر راه برگشت، رفتم انقلاب و به کتاب فروشی محبوبم سری زدم. چند تا کتاب روشن فکری ناب و تازه خریدم.

سروش و مجتهد شبستری و ملکیان و ...

هنوز ناهار را نخورده بودم که فیس بوکم را چک کردم.

چقدر جوان های این مملکت از این روشن فکر ها بدشان می آمد و من نمی دانستم...

نه انگار کمی دیر به فکرم زده بود که "روشن فکر" شوم.

روشن فکر ها مثل خامه ی بریده فقط حال مردم را بد می کردند.

باید یک "آتئیست" شبیه "داوکینز" می شدم!!!

بهترین ایده بود. خیلی ژست دارد و البته عاقبتِ خوش! یک آتئیستِ با سواد و خوش کلام و خوش پوش.

بعد از ناهار که خون به مغزم رسید دوباره تصمیمم را مرور کردم! عجب احمقی بودم من! همیشه تصمیم های قبل از نهاری بدترین تصمیم های عمرم بودند.

از هفت میلیارد آدمی که روی کره ی زمین هستند شش میلیاردشان متدین و خداپرست اند.

این طوری چقدر احتمال دارد که هنر و فرزانگی من برای کسی معلوم شود؟

از نظر مردم آتئیست ها مانند همجنس گرا ها حتما یک جای کارشان نقص فنی داشته که به این روز افتادند.

به رخت خوابم برگشتم. چشمانم داشت گرم می شد که چرتی بزنم... اما دغدغه ی اگزیستانسیالِ عمیقی مرا رنج می داد... باید زودتر تصمیمم را می گرفتم.

تصمیم بزرگی که باید می گرفتم مثل قرص جوشان در دلم بالا و پایین می شد.

خیلی دیر شده...

دیگر سی سالم شده!!

تا سی و سه سالگی که بهترین سال عمر هر آدمی است فقط سه سال باقی مانده.

می گویند سی و سه سالگی اوج عمر است. دوست دارم در آن موقع مثل یک فوتبالیستِ قهرمان، کفش هایم را آویزان کنم و نونِ قهرمانی ام را بخورم.


خواب از چشمانم داشت دور می شد... با خودم فکر کردم خب اگر شش میلیارد متدین روی کره ی زمین پیدا می شود، معلوم می شود پیامبران آدم های بسیار با هوش و با نفوذی بوده اند.

خیلی هم محبوب و موفق!

پس چرا من یک "پیامبر" نشوم؟

یک پیامبر با شاخصه هایی که خودم انتخابش خواهم کرد.

یک پیامبرِ مدرن یا شاید پست مدرن... شاید هم سنتی و بنیاد گرا...

یک پیامبر جهانی با زبان کهن و زیبای پارسی و خون آریایی.

تویِ دوربینِ جلویِ گوشی ام، خودم را برانداز کردم... چهره ام، زیاد هم از پیامبری دور نبود... موهای بلند و پوست سفیدم می تواند کمک حالم باشد.

یک دفعه یادم افتاد دختر عمه ی مادرم توی مراسم ختم شوهر عمه اش به مادرم گفته بود که وقتی "من" را می بینم یاد مسیح می افتد.

از این بهتر نمی شد... چرا سالها پیش به این فکر نیفتاده بودم... حالا هم می توانم هنر و فرزانگی ام را گسترش دهم و هم می توانم یک حرفه ی با آخر و عاقبتی برای خودم دست و پا کنم.

از نظر اکثر قریب به اتفاقِ مردم جهان، عیبِ کار، هرگز به پیامبران بر نمی گشت بلکه همیشه مردم خودشان را به خاطر پیرویی نادرست و ناقص ملامت می کردند و همه ی حسن پیامبری همین است.

نگاهی به لحافِ رویم و سقفِ بالای سرم انداختم. دیگر کاملا مصمم شده بودم و آرام آرام اجازه دادم خواب به سراغ چشمانم بیاید....

شهریور94

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی تهرانی

فردا


اینجا روزی باق داشت... رود داشت... سبذ بود و باران می بارید عزیزکم.




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی تهرانی

پیش فروش

دیروز رفتم طبقه ی منفی دوی یک ساختمان که دوستم آدرس اش را بلد بود.

توی چشمان دوستم که خیره می شدم یاد وکیل های تسخیری می افتادم.

دوستم خوب بود.

هنوز فکر می کرد زندگی حق مسلم من است.

سر در آن ساخاتمان هیج تابلو و پلاکی نبود.

دستم در دست دوستم بود و گیج تلو تلو می خوردم.

اشک فقط چشمانم را پر کرده بود. جرات چکیدن نداشت. مبادا قرنیه ام در امتحان رد شود.

توی میدان الف از ماشین اش پیاده شدیم و منتظر ماندیم تا یک مینی بوس بدون پلاک آمد و ما هر دو را سوار کرد و به آن ساختمان برد.

آن ساختمان سفید بود. همرنگ لباس های پرستاران، پزشک ها، دشداشه ها و عمامه ها. همرنگ علامت سکوتی که به دیوار بیمارستان کودکی ام کوبیده شده بود.

هر لحظه احساس می کردم فشار خونم دارد بالاتر می رود و قلبم محکم تر و کند تر می زد. نگران قلبم شده بودم. قلبم مهم تر همیشه شده بود.

مینی بوس درست جلوی در آن ساختمان نگه داشت. آن ساختمان یک طبقه بود. اما آسانسور اش 12 طبقه را نشان می داد. 

آسانسورش شیشه ای بود. می شد آجرها و ملات های خشک شده و جای ماله ها را در چهارسوی آسانسور دید.

ما با طبقه ی منفی دو کار داشتیم.

دوستم گفت بعدا با طبقه های پایین تر کار خواهی داشت.

ساکت فقط نگاهش کردم.

سرش را انداخت پایین.

دوستم؛ مددکارم بود.

بلافاصله به یک اتاق برده شدم و لباس هایم را کاملا در آوردم و لباس هایی که کارکنان آنجا دادند به تن کردم.

لباس های آهار دار و اتوکشیده به رنگ آبی روشن یا سبز...

اینجا بود که همه چیز شروع شد.

مرا تخت روی تختی خواباندند و وارد دستگاهی کردند. فهمیدم چیزی شبیه MRI است اما به نظر می رسید  پیشرفته تر از آن است.

سر و سینه و شکم و ران و ساق پا همه را بررسی کرد.

دهانم شور مزه شده بود.

قبل از آن چند سرنگ خون ازم گرفتند و رفتند.

بعد از آن نوار مغز و نوار قلب و نوار چشم و نوار گوش و نوار عضله و ....

و چشمم را پشت دستگاه دیدند و قطره های مدام بود که در چشمم می ریختند. دیگر اشکم خالص نبود اما قرنیه ام سالم بود.

مامورین نتیجه ی آزمایش خون را به کسی دادند که همیشه همراهم بود.

آن همراه، همیشه ساکت بود. 

خیلی خسته شده بودم.

دهانم تلخ شده بود.

مرا به اتاقک کوچکی بردند.

چهار دیوار سفید بی پنجره ی بلند احاطه ام کردند. روی تخت آشنای سفید نشستم.

روی بازو و پهلوی راستم را شکافتند.

چیزی شبیه مموری موبایل یا شاید خیلی کوچک تر زیر پوستم قرار دادند و چند تا بخیه ی خیلی ظریف زدند. خیلی ظریف.

فرمی را آوردند و شروع کردم به پر کردن اش و پایش را امضاء و اثر انگشت زدم.

طی آن فرم؛ خونم را قرنیه چشمم را کبدم را کلیه ام را پوستم را مغز استخوانم را گوشم را دستم را پایم را روده ام را و دست آخر قلبم را پیش فروش کردم.

پول به شماره حسابی که در فرم نوشته بودم واریز می شد.

120 میلیون تومان.

نمی دانستم الان اگر از ساختمان بیرون بیایم بانک ها باز هستند یا نه.

کارهای خیلی واجبی داشتم.

دوستم توضیح داد که آن دو چیزی که زیر پوستم قرار دادند نوعی رد یاب بود که به مامورین کمک می کند هر موقع به یکی از آن اندامی که پیش فروشش کرده بودم نیاز داشتند به سادگی و سرعت پیدایم کنند.

دوستم گفت قلبت برای مسئولین رده بالای نظام رزرو است.

دعا کن به این زودی کسی از مقامات... حرفش را قورت داد.

و اگر نه قلبت را فقط وقتی استفاده می کنند که مرگ مغزی شوی.

از ساختمان بیرون آمده بودیم. غروب بود. اشکی ناخالص بالاخره از گوشه ی چشمم افتاد. خیلی سنگین بود آن یک قطره...

باید صبح فردایش 24 میلیون اش را به حساب دکتر معتمدی می ریختم تا پس فردا مغر مادرم را جراحی کند.

اگر عجله نمی کردم آخر برج دکتر معتمدی برای شش ماه می رفت کانادا...

17 میلیون اش را هم به حساب دکتر ابراهیمیان؛ تا مهره های کمر و زانوی مادر بزرگم را پروتز بگذارد.

فرم رضایت و سلب حق اعتراض به عمل ها را قبلا پر کرده بودم و امضاء و اثر انگشت زده بودم.

و چهل میلیون تومان اش هم به عنوان پول پیش به موسسه نگهداری از بیماران خاص باید داده می شد تا پدرم را نگه داری کنند.

توی فرم موسسه باید امضا می کردم که اگر پدرم بر اثر کوتاهی خودش در عمل به دستورات مراقبین و پزشکان بمیرد پول پیش عودت داده نخواهد شد. احساس کردم قلبم می سوزد. ته دلم داشت شاد می شد از اینکه شاید هرگز قلبم به مقامات نرسد...

و با حدود چهل میلیون الباقی یک آپارتمان دو خوابه اجاره کنم تا خواهر و مادر و مادر بزرگم را در آنجا نگهداری کنم.

حالا باید به دنبال یک کار پر درآمد باشم تا بتوانم از پس هزینه های معمولی روزانه و شهریه ی موسسه نگهداری از پدرم و ادامه ی درمان مادر و مادر بزرگم بر آیم. 

دوستم گفت: اگر کمی صبر می کردی بهتر می شد. قرار است شتر گران شود آنوقت شاید به جای 120 میلیون 140 میلیون گیرت می آمد.

گفتم عمل مادر و مادر بزرگم اورژانسی است. 

سکوت کرد.

با بیست میلیون اضافه می توانستم برای خواهرم جهیزیه بخرم.

فردا خیلی کار داشتم. خیلی.


اردیبهشت 94

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی تهرانی

دوچرخه

آقا بزرگم به خیال خودش آدم خیّری بود. البته به خیال دیگران هم آدم خیّری بود.

بازاری بود. ولی تقریبا همه ی درآمدش را می داد به هر کسی که سر راه می دید.

کم کم بین بازاری ها و بین تنگ دستان اسم و رسمی در کرد. هر فقیری که سر به حجره ی بازاریان می زد آدرس حجره ی آقا بزرگم را می دادند.

مغازه اش در بازار شده بود دار الایتام و کمیته ی امداد و بهزیستی.

اتفاقا دوران جوانی رفیق عسگر اولادی و یکی دو نفر از مشاهیر بازار بود. و در راه انداختن کار نیازمندان با آنها هم خط و ربط داشت.

این را گفتم تا بگویم خانه ی آقا بزرگ هم کم از کاروانسرا و بنیاد مستضعفان نداشت.

چند باری شده بود که کسانی که صاحب خانه جوابشان می کرد اثاثیه شان را می آوردند خانه ی آقا بزرگ تا آقا بزرگم برایشان یک خانه مناسب تهیه کند.

یک بار که یک زن کرمانشاهی اثاثیه اش را هوار کرده بود سر خانه ی آقا بزرگ؛ لابلای اثاثیه یک دوچرخه پیدا کردم.

پنج سال هم نداشتم. سر ظهر که همه ی اهل خانه خواب بودند دوچرخه ی قناری سرمه ای رنگ را که دقیقا سایز خودم بود بر می داشتم و می رفتم توی کوچه گشت می زدم.

تو تا چرخ کمکی هم داشت و وقتی باهاش کوچه را بالا و پایین می کردم احساس بزرگی بهم دست می داد.

وقتی آقا بزرگم فهمید خیلی ناراحت شد که به مال مردم دست زده ام و مادر بزرگم در آمده بود که وقتی به وضع و حال زن و بچه ات نمی رسی و غریب پرست شدی همین می شود دیگر.

این اولین دوچرخه ای بود که سوارش می شدم. چند ماه بعد خواهرم به دنیا آمد. پدر و مادرم دیگر خوب می دانستند باید به بهانه ی تولد خواهرم برایم دوچرخه بخرند.

باید برایم چیزی می خریدند تا بهم توجه کرده باشند و کمتر به خواهرم حسودی ام بشود.

و باید برایم دوچرخه می خریدند تا چشم دلم سیر شود و عقده ی دوچرخه ی آن زن کرمانشاهی از دلم بیرون رود.

یکی دو روز بود که مادرم از بیمارستان به خانه آمده بود که پدرم یک دوچرخه سبز قناری با دو تا چرخ کمکی به خانه آورد.

دیگر توی آسمان ها بودم. با آن دوچرخه همه چیز می شدم، خلبان، ملوان، راننده ی تانک، موتور سوار، پلیس و هزار فکر و خیال دیگر.

اصلا وقتی سوارش می شدم کس دیگری می شدم.

انقدری نگذشت که توانستم بدون چرخ کمکی رسما دوچرخه سواری کنم.

یک بار در پارک محله دور حوض چرخ می زدم که مامور پارک مثل عزرائیل بالای سرم سبز شد و دوچرخه ام را پنجر کرد تا دیگر توی پارک پیدایم نشود.

یکبار دیگر هم دوچرخه ام پنچر شد. آن دفعه خیلی از خونه دور شده بودم و وارد محله ای شده بودم که همه لات و چاقو کش و ... بودند.

ناگهان دیدم یک پسر بچه که شاید پنچ شش سال از من بزرگ تر بود نشسته وسط کوچه و هرچه هم به او نزدیکتر می شدم کنار نمی رفت. به پسر که رسیدم گفتم برو کنار رد بشم.

گفت این کوچه ماله منه می خای رد بشی برو از توی جوب رد بشو دیگه هم این کوچه پیدایت نشود.

نگاهش کردم مطمئن شدم نمی توانم بزنمش. زورش را هم نداشتم که دوچرخه را بلند کنم تا مجبور نشوم از توی جوب آب ردش کنم.

این شد که دوچرخه را انداختم توی آن جوب لعنتی و بلافاصله یک میخ خیلی بلند فرو رفت توی لاستیک و پنچر شد.

از آنجا تا خانه دوچرخه ی پنچر را دست گرفتم و حسابی خودم را ملامت می کردم که چرا توان کتک کاری با آن پسر لات را نداشتم.

هرگز برای پدر و مادرم تعریف نکردم که ماجرای پنچری چرخم چه بود. آخر احساس سر افکندگی می کردم.

خیلی گذشت که دوباره دل و دماغ پیدا کنم که دوچرخه سواری کنم.

بردمش پیش یک تعمیر کار دوچرخه که پنچری اش را بگیرد و گرفت. اما آن مرد  تعمیر کار آنقدر چشمان ترسناکی داشت و پسر بچه ها را بد نگاه می کرد که دیگر جرات نکردم دوچرخه ام را پیش او ببرم.

کم کم بزرگ تر از دوچرخه ام شده بودم.

رفتم پیش یک دوچرخه ساز توی محله ی امام زاده یحیی. پیر مردی بود که ادعا می کرد مربی تیم ملی دوچرخه سواری بوده و در و دیوار مغازه اش پر از عکس های رنگی و سیاه سفید با دوچرخه سوارانی بود که طبیعتا نمی شناختمشان. چند تایی شان هم با مدال و این جور چیز ها بود. 

چیزی در دلم می گفت پیر مرد درباره ی گذشته اش اغراق می کند. می گفتم از کجا معلوم همه ی آن عکس ها مال خودش باشد. از کجا معلوم مربی بوده شاید تعمیرکار تیم ملی بوده و یا حتی تدارکات و آن چند تایی هم که با مدال بود می شد عاریه باشد.

اما وقتی دم پر پیر مرد پیدایت می شد انقدر خاطره تعریف می کرد و از اصول دوچرخه سواری می گفت که خسته ات می کرد.

دست آخر دوچرخه سبز قناری دوران کودکی ام را به او فروختم. درست یادم نیست ولی فکر کنم حدود ده هزار تومان بابتش پول داد. قبلا پیش چند نفر دیگر هم قیمت گرفته بودم. آن پیر مرد از همه بهتر می خرید. بعضی ها وقتی چشمشان به بچه می افتاد می گفتند نمی خریم بگذار اینجا امانت برای فروش که توی کتم نمی رفت.

حالا وقتش بود یک دوچرخه سایز الانم بخرم. دستمزدی را که از کار در خدمات کامپیوتری در تابستان جمع کرده بودم را گذاشتم روی آن پول و دوچرخه ی دایی ام را که تقریبا نو مانده بود ازش خریدم 36 هزار تومن.

خیلی با آنکه می خواستم فاصله داشت اما از هیچ بهتر بود.

یکی دو ماه بیشتر نگذشت که از در همان مغازه ی خدمات کامپیوتری که کار می کردم دزدیدنش. در حالی که خیلی هم درست و حسابی قفل و زنجیرش کرده بودم.

صاحب آن خدمات کامپیوتری پسر عمه ام بود. او دشمن زیاد داشت. تقریبا مطمئن ام یک نفر آشنا به خیال اینکه این دوچرخه ی اوست آنرا دزدیده تا از او زهر چشم بگیرد.

اما از من زهر چشم گرفته بود و من دیگر طرف آن پسر عمه ام پیدایم نشد.

دوباره بی دوچرخه شده بودم. 

یکی دو سالی گذشت. این بار با جیبی پر پول تر همراه دایی ام رفتیم در مغازه ی یکی از فامیل های دور که در ناصرخسرو دوچرخه فروشی داشت.

و من یک دوچرخه آلمانی دنده ای با کمک فنر خریدم به صدو پنجاه تومان.

به نسبت خودش و خودم دوچرخه ی آسی بود.

اما از همان اول همیشه یک جایش عیب داشت. یک مدت اسیر ترمزش بودم. یک مدت اسیر دسته دنده اش که وسپایی بود.

بعد هم که کمک فنر دوشاخه اش عیب کرد. لاستیکش هم انگار فاسد بود و مدام پنچر می شد. حتی بعد از اینکه یه جفت لاستیک نو انداختم زیرش باز هم مرتب پنجر می شد. انگار نفرین شده بود.

بد جوری حالم را گرفته بود. دیگر هوس دوچرخه کاملا از سرم پریده بود. بنا بر این کنار حیاتمان بغل هوندا 125 اصل ژاپنی پدرم خاک می خورد.

تا اینکه یک روز که خانه آمدم دیدم جایش خالی است! حکما وقتی همه خواب بودیم و یا لای در باز بوده کسی آمده بود و دزدیده بودنش.

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون بعد از ده پونزده سال دوباره هوس یک دوچرخه حسابی به سرم زده. یک دوچرخه ای که وقتی سوارش بشم باز هم احساس کنم روی آسمان هام. دوچرخه ای که تنه به تنه ی موتور و ماشین های آخرین مدل خارجی بزنه. هم ظاهرش دلربا باشه هم حسابی استوخوس دار باشه و امکاناتش فول فول باشه.

شاید این بار از دوچرخه شانس بیاورم.

راستش را بخواهی هنوز عقده ی آن سرمه ای قناری که مال پسر آن زن کرمانشاهی بود از سرم خارج نشده.

باید تا قبل از مرگ یک دوچرخه ی خیلی خیلی گرون قیمت بخرم و وقتی توی پارکینگ خونه می ذارمش چند دقیقه فقط تماشایش کنم.


اسفند 93

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی تهرانی

سوره ی صبر

وای بر صبوران 
وای بر کسانی که بر درد و رنج هایشان صبر پیشه می کنند
آنها کسانی هستند که بر درد و رنج صبر می کنند اما بر مسیر درمان و بهبود صبر نمی کنند
به آنها بگو در درد و رنجی جاودان خواهند ماند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
مهدی تهرانی

افسونِ...

من افسون زنی شده ام

که قابله ی مردان است

مردانی که افسون اش شده اند

که از درد نطفه می زایند

من افسون کسی شده ام که وقت بالا رفتن آب از آوند گیاه

بالا می رود

و صدای برگ های بی باد گوش اش را پر می کند

من افسون شده ام

که احساس کنم تنم در کنار بوته ای در دامنه ی دره ای جامانده

و روحم در شکاف صبج و شام ناپدید شده

من افسونم که همه ی افسون های پا به ماه را قابلگی کنم

و همه ی تخم مرغ های کُرچ را نطفه دار

من از تلاقی افسانه های فراموش شده ی سرزمین های دور با نزدیک نگاشته شده ام

من در هیچ ذهنی، زبانی ندارم

همچون سقوط درخنان بزرگ در جنگل های تهی از آدمیزاد

پیریِ من بر اثر فرسایش رود بر تنه ی رودخانه جوان و جوان تر می شود

و امروز بعد از رگبار پیری ام به بلوغ رسید

من خوشه هایی از بهار را برای زمستانم ذخیره می کنم

که گرداگردش ارواح خبیثه طواف می کنند

و ارواح مطهره می شوند

من همه ی خباثت ها را بر دوش می کشم

تا مردان و زنان شهرم با سنگ پرانی به من

پاک و پاک تر گردند

و من از همه ی شهر ها و روستا ها هجرت می کنم

تا دلیل آسودگی همه ی اهالی باشم

من بی نام 

در هر کوی و برزنی می چرخم

تا هر کس هر چه می خواهم نامم کند

تا نامی در اعماق بطون کسی جا نماند

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهدی تهرانی